بهاربهار، تا این لحظه: 17 سال و 15 روز سن داره
نهالنهال، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

بهار و نهال دو فرشته آسمونی

روزهای آخر تعطیلات

سلام خوشگل مامان بهار جونم داریم به ماه مهر نزدیک میشیم و باز شدن مدارس . تو هم که داری که به لطف خدا میری کلاس اول. نمی دونم چرا اینقدر استرس دارم انگار من می خوام برم کلاس اول. از خدای مهربون می خوام که مثل همیشه که به ما لطف داشته و همیشه یه گوشه چشمی به ما داشته باز هم ما را بیاد داشته باشه و به بهار جونم کمک کنه که بتونه این مرحله جدید از زندگیشو که از مهمترین هاش هم هست با موفقیت و پیروزی پشت سر بذار. مرسی خدا جونم به خاطر همه چیز به امید موفقیت دخترم در درس و مدرسه. ...
27 شهريور 1392

سفر به چادگان

سلام دختر خوشششگگگگگگگلللللللللللللللممممممم. روز سه شنبه بعدازظهر با خاله معصومه و خاله ناهید (خاله های بابایی)رفتیم چادگان.و تا روز جمعه ظهر اونجا بودیم.خیلی آب و هوای عالی داشت و به ما خیلی خوش گذشت و کلی می خندیدیم. حالا بریم سراغ عکسها که داخل دهکده تفریحی انداختیم : بهار توی گلهای اطلسی بهار جون در حال اسکوتر بازی. این هم یک عکس خانوادگی پشت سد زاینده رود.   ...
10 شهريور 1392

دوخت و دوز پیرهن

سلام بهار گلم توی این چند روز همش سرگرم دوختن پیراهن خوشگل خوشگل برات بودیم.البته نه که من بدوزم خاله ناهید(خاله مامان) با مامان جون زحمتش را می کشیدند. ولی انصافا همه از هم قشنگتر میشدند. در ضمن مشغول تدارکات برای مراسم شب احیا (شب 23 رمضان) خونه مامان جون بودیم.که خدا را شکر همه چیز به خوبی برگزار شد.  
16 مرداد 1392

رفتن به استخر و یاد گرفتن شنا

سلام بهارم چند وقی می شه که تصمیم گرفتم تو رو بذارم کلاس شنا.چون که چند جلسه میشد که با خاله راضی میرفتی استخر و همش بازی می کردی  منم تصمیم گرفتم که بجای بازی کردن تو استخر شنا یاد بگیری. بالاخره بعد از کلی پرس و جو راجع به مربی شنا و این حرفا.... متوجه شدیم که دوستا خاله راضی (شیدا جون)مربی شناست قرار شد که زحمت آموزش شنا به شما را بکشه. دو جلسه می شد که با شیدا جون تمرین می کردی که خودم گفتم بیام ببینم تا چه حد پیشرفت کردی و چه کارهای می کنی؟ تا اینکه دیروز با هم رفتیم استخر قربونت برم الهی اصلاً فکرش را هم نمی کردم که تا این حد پیشرفت کرده باشی.کاملاً می تونی روی آب به شکل لاک پشت-ستاره وایسی و شیدا جون خیلی ازت راضی...
11 تير 1392

آزمون سنجش و موفقیت دختر باهوشم.

بالاخره اون روز که قرار بود بری و تست بدی (شنوایی سنجی-بینایی سنجی-هوش-وزن-قد .....)رسید قرار بود با خاله نرگس که صبح میاد سراغت بری.منم که مرتب باهاتون تماس می گرفتم.تا اینکه ساعت 12 ظهر نرگس به من زنگ زد و گفت که بهار نمره خیلی خوبی از سنجش گرفته فقط تنها مشکل وزنش بوده که گفته باید یک کیلو بیشتر باشه. بعد از اون هم برگه سلامت رو گرفتی تقریباً میشه گفت که کارهای ثبت نام تمام شد و دیگه خیلام یه جورایی راحت شد. امیدوارم که همیشه و در تمامی مراحل زندگیت موفففففففففففففقققققققققققققق باشی   ...
8 تير 1392

ثبت نام در کلاس اول ابتدایی هورررررررررررررررررررررررررا بهار مامان

سلام بهار جونم. بعد از کلی پرس و جو و نگرانی راجع به مدرسه و معلم و .... بلاخره تصمیم گرفتم اسمت رو توی مدرسه عباس کامیاب کهخیلی هم به خونمون نزدیکه بنویسم. عزیزم روز شنبه 18 خرداد با مامان جون رفتی مرکز بهداشت و واکسن کلاس اولت رو زدی البته همونجا به مامان جون گفتن که شاید تب کنی و شربت استامینفون باید بخوری . خلاصه بعد از اون هم رفتی مدرسه و مدارک لازم و برگه معرفی سنجش را از مدرسه گرفتی و برای هفته آینده روز دوشنبه نوبت سنجش داری و ایشاله برگه سلامت را میگیری.بازم همه زحمتای تو رو دوش مامان جون بود.مامان جووووووووووووووووون مرسی. راستی دخترم وقتی بهت گفتم که منم توی همین مدرسه درس خوندم کلی ذوق کردی. دفعه دیگه که...
8 تير 1392

سفر به اصفهان اردیبهشت سال 92

بها ر جونم دو هفته پیش یک مسافرت کوتاه به اصفهان داشتیم . تو هم که عاشق اسب و کالسکه و باغ پرندگان شدی حالا چند تا عکس از اون سفر برات میذارم.           من خیلی این عکس سه نفرمون رو دوست دارم .من و تو و بابایی توی میدون نقش جهان اصفهان. این عکس مربوط به باغ پرندگان .یک قسمت بصورت سنتی درست کرده بودن واقعاً زیبا بود.     ...
18 ارديبهشت 1392

عکسهای آتلیه بهار

سلام خوشگل مامان هر روز که میگذره و تو هم بزرگتر میشی تازه میفهمم که خدا چقذر دوستمون داره که یک فرشته آسمونی مثل تو رو به ما داده . ایتنم از عکسهای آتلیه تو سالهای مختلف: بهار جونم بهت بگم که بابا رضا عاشق این عکست الهی قربون اون زست گرفتنت بشم. دختر نازم من عاشق این  دو تا عکستم. رامسر 91 مو فرفری مامان عاشششششششقتم.   ...
18 ارديبهشت 1392

بهار زندگی ما...

سلام دختر نازم. تو الان 6 سال و 12 روزته.خدا تور رو تو یک روز پنجشنبه 6 اردیبهشت ماه سال 1386 به ما (یعنی من و بابا رضا)هدیه داد. منم میشه گفت کمی دیره ولی خوب تصمیم گرفتم که اتفاقهای مهم زندگی تو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی اونها را بخونی و خودت متوجه بشی که چه راهی را پشت سر گذاشتی.
18 ارديبهشت 1392